اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

ماجرای قناریهای بابا ارش

دختر گلم میخوام از روزی واست بگم که بابایی به خاطر شما فداکاری کرد.حدود 2 سال پیش بابایی 2 تا قناری نر و ماده خرید و قناریها شدن همه چیزش. صبها به عشق اونا بیدار میشد هر روز صبح بهشون سر میزد و هر روز براشون یه مدل صبحونه میذاشت. همه چیز براشون میخرید که قشنگ بخونن و الحق که اونا هم قدر بابا رو میدونستن جمعها اونا تمیز میکرد میذاشتشون تو افتاب و براشون استخر اب میذاشت تا شنا کنن خلاصه بابایی عاشق اونا بود و سرگرمیش اونا بودن. من از کثیف کاریشون مدام غرغر میکردم اخه خیلی ارزن میریختن ولی به خاطر بابایی زود کوتاه میومدم . قناریها رو با میخ زده بود داخل اتاقی که الان شده اتاق شما . از وقتی همه فهمیدن شما داری میای به بابایی میگفتن باید قناریها ...
23 ارديبهشت 1392

شاید هفته دیگه نی نی بیاد

سلام مامانم امروز 18 اردیبهشت 1392 امروز از صبح خونه بودم ناهار درست کردم و خونه را مرتب کردم رفتم دوش گرقتم چون امروز باید میرفتیم دکتر و مامان باید برای بار دوم معاینه میشدم وای که من از این معاینه متنفرم بابایی اومد ناهار خوردیم و منم یکم دراز کشیدم و با شما راهی مطب دکتر شدیم مطب مثل همیشه شلوغ بود 1 کیلو اضافه کرده بودم و صدای  قلب شما هم عالی بود فشارم هم خوب بود وقتی نوبت من شد دل تو دلم نبود که معاینه بشم و خبر خوب بشنوم ولی بعد از یه معاینه دردناک خانوم دکتر گفت همه چیز مثل قبله و سر بچه نیومده داخل لگن و دهانه رحم فقط 1 سانت باز شده و قول زایمان طبیعی را نمیدم گفت بازم بهت فرصت میدم میل خودته منم گفتم هرچی صلاح خودتون باشه گ...
18 ارديبهشت 1392
1